دلنوشته ها
یا موعود!
شمیم آمدنت چون بوی عود، مشام جهان را پر کرده است.
به راه آمدنت؛
کبریت روزهایم را یکی یکی روشن میکنم.
جمعههایم یکی یکی چون شمعها به راه تو قد میکشند،میسوزند، آب میشوند
تا کی باید در انتظار بمانم؟
تا کی بمانم و ببینم که از پس سرگردانی این همه پلک، رودخانه، هیچ نگاهی به افق تماشای تو نمیریزد؟
تو نیامدهای و زمین، خاکستریترین روزهایش را سپری میکند.
کوچهها سردتر از آنند که این خورشید نیمه جان، پیکر کرختشان را گرم کند.
تو نیستی و من رهگذری بیپناهم که هر روز، پلههای بیانتهای انتظارت را بالا میروم و در جستجوی کسی که تویی، دست خالی به همین کوچههای سرد و تاریک بازمیگردم.
تو نیستی و دلتنگیهای من هر روز بزرگتر میشوند.
سالهاست در ایستگاه قطار، بر نیمکت جمعه مینشینم و آمدنت را انتظار میکشم.
جمعههای زیادی است که شاخههای گل، در دستهایم خشک میشوند و قطار تو به ایستگاه من نمیرسد.
آن روز که تو بیایی، آسمان و زمین، ترانههای عاشقی میخوانند و رهگذران، عینکهای آفتابی شان را از چهره بر میدارند تا روشنترین روز زمین را به خاطر بسپارند.
روز آمدنت را شاعرانی بی شمار، به شعر بر میخیزند و میدان شهر، لبالب نور و نسیم و پرنده، خورشید نگاهت را خوش آمد خواهد گفت.
این روزها که نیستی، شهر، بارانی است و این کوچههای خیس، بوی نفسهای تو را گریه میکنند.
تقویمها پر از جمعههای سوختهای است که آخرین سلام تو را سیاه پوشیده اند.
بگو کی، کجا، دوباره به این روزهای ابری، آفتاب سلامت را هدیه خواهی کرد؟...
Design By : Pichak |